دیشب مهتاب کنار من بود...کنار مهتاب شبهای بی ماه.
وقتی تو در خواب ناز بودی - ما با هم درد دل می کردیم.بسیار غمگین بود.از تویی که هر شب در خواب نازی.
می گفت شبهای بسیاری روز می شوند و تو حتی نفهمیده ای که مهتاب بوده یا نه.
می گفت سال ها می گذرد و تو کمترین توجهی به او نمیکنی چرا که هر شب در خواب غفلت خود بیخودی.
می گفت اگر هم شبی را بی خواب سحر کنی - و سرت را بالا کنی و نگاهی به اسمان شب بیفکنی - امده ای که راز دلت را به مهتاب بگویی - امده ای که مهتاب سنگ صبورت باشد.
می گفت همه ی غمهای دلت را در دل مهتاب می ریزی و وقتی سبک شدی - می روی و دیگر حتی به کسی هم که غم ها را از دلت زدود نمی اندیشی.
.....مهتاب بغض کرده بود ......دست نورانی اش را در دستم گرفتم............
......او ادامه داد : دلم می سوزد برای نوزادی که در شبی مهتابی به دنیا می اید.....بزرگ می شود.....در شبی مهتابی می میرد...بی انکه حتی به مهتاب اندیشیده باشد...کاش میدانست اگر اندکی به نور الهی چشم دوخته بود شاید اکنون میشد نام *انسان* را بر او نهاد.
و بعد در حالیکه ستاره ها دانه دانه از چشمانش می افتادند می گفت: دلم می سوزد برای هزاران انسانی که انسان نیستند....که نمی دانند معرفت چیست.....که همه ی عمر خویش را تلف می کنند - کاش میدانستند که چه هستند و برای چه افریده شده اند.......وای از انسنهای بی هدف.......
و بی خداحافظی رفت....و من ماندم دانه های ستاره....می بینی با اینکه با او بد کرده ایم همچنان دوستمان دارد؟می بینی که چه بخشندست؟و او کوچکترین مخلوق حق است......
و من- مهتاب شبهای بی ماه - دیشب بسیار شادمان بودم- نه به خاطر انکه مهتاب غمگین بود- چرا که او با من بود - در کنار من بود - شادمانم از اینکه مرا همراز خویش میداند.....خوشحالم.........
این هم عالی بود...
خدا من
تو این کاره هم بودی؟
عالی بود
عالی